نگتیو کوچیکتر که بودم بیست ونه اردیبهشت که میشد مامانم بهم پول میداد میگفت برو شکلاتی بستنی چیزی بخر تو کلاستون پخش کن اخه خیر سرم تولدم بود اما دیگه چند سالی هست که دیگه از این شیرین بازی ها در نمیارم امسال تصمیم گرفتم دوباره از اون حرکتا بکنم اما نه با شیرینی و شکلات و . . . ایندفعه با خرما اخه دیگه از به دنیا اومدنم خوشحال نیستم دیگه بریدم اخه اون موقع نمیدونستم یه روزی اونقدر فشار روم میاد که کارم به جایی برسه که رو بدنم خط بندازم
![]() نظرات شما عزیزان: سارا
![]() ساعت10:23---17 ارديبهشت 1391
سلام آقا رسول،خوبی؟مرسی به من سر زدی منم اومدم بازدیدت.در جوابت باید بگم این نظر و فکر خودته که زندگیتو میسازه نه دیگرون.البته وقتی بخای حرف از تلخی بزنی مثه این مطلبت،خواه ناخواه حس تلخ پیدا میکنی.راستی شما هم تنها نیستید.امیدوارم دفعه ی دیگه که میام دیدنت نگاهت جور دیگه ای شده باشه.من وبلاگت رو دوست داشتم ولی از تلخی حس خودت ترسیدم هرچند شما با این عنوان وبتون موضوع حرفاتون رو انتخاب کردید .داداشی خوشحال میشم بازم بهم سر بزنی
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]()
![]() |
|||
![]() |